بروزرسانی: 29 آذر 1404
معرفی و دانلود کتاب آدمک باز | علیرضا برازنده نژاد | انتشارات پیدایش
دنبال کنندگان ادبیات امروز ایران و علاقه مندان به رمان های سرگرم کننده مخاطبین اصلی کتاب آدمک باز از علیرضا برازنده نژاد هستند.
با علیرضا برازنده نژاد بیشتر آشنا شویم
جملات مرموز و کنجکاوی برانگیز فوق بخشی از سطور آغازین کتاب آدمک باز را تشکیل می دهند. این رمان خواندنی که به قلم علیرضا برازنده نژاد به رشته ی تحریر درآمده، روایتگر سرگذشت مردی میان سال است که در زندگی خود، به انحای گوناگون شکست خورده و ناکام مانده است. مردی که به قول هسمرش، همیشه در عالم تنهایی خود سیر می کند و چندان ارتباطی با آنچه در جهان پیرامونش می گذرد، ندارد. در تمام دنیا فقط و فقط یک چیز است که توجه این شخصیت نامتعارف را به خود جلب می کند: بازی! آری، او عاشق بازی است؛ اما نه فقط بازی کردن، بلکه بازی ساختن؛ بازی ها را تماشا کردن؛ در قوانین بازی ها چندوچون آوردن و...
کف خیابان های بروکسل مثل دیوارِ بیرونِ سوِیج است، مربع مربع. هانی که وقت نکرده بود برود دنبال لباس کابویی و می دانست که اگر هم برود بعید است همان لباسی را که دلش می خواست گیر بیاورد شنلِ سورمه ای اش را انداخته بود روی دوش و توی کوچه های بروکسل می رفت. شنل با هر لباسی جور نمی شد و شانس آورده بود که یک شلواِ چرمی تنگ و سیاه، با یک زیر پیراهنیِ آستین حلقه ای سفید توی چمدانش داشت. آبجوهای بروکسل، بعضی هاشان، کف ندارند ولی آدم را به کف کردن می اندازند. دیگر تصمیم گرفته بود باور کند (تصمیم گرفته بود باور کند یا به خودش تلقین کند) که یک جور ناخوشی در عالم هست که از اصرار به آبجونوشی می آید. از آبجوی زیاد نوشیدن، از عادت به آبجو، آبجوی اجباری و بروکسل، شهرِ آبجوهاست. بیش از چند هزار طعم مختلف، کف دار و بی کف. شیشه ی خونِ دخترِ سنگی را گرفته بود دستش، تا خرخره هم آبجو زده بود و راه افتاده بود توی یکی از کوچه ها. قبل از اینکه بزند به کوچه، وقتی داشت چند طعمِ بی ربط و باربط را با هم قاتی می کرد، یاد بعضی کارهای پرفسور تورنسل افتاده بود که وسط داستان تبدیل می شدند به خرابکاری، بعضی وقت ها هم به دادِ تن تن می رسیدند. هانی آلبالو را با لیمو و با طعم های دیگری، که می شناخت و نمی شناخت، مخلوط کرده بود. بعد آن قدری که جا داشت، آبجوی دست سازش را یک نفس بالا رفته بود و زده بود بیرون. راه می رفت و حس می کرد سودای درونش بالا و پایین می شود، موج می خورد و چربی به بار می آورد. لایه هایی که به هر جایی از بدن می چسبند آن جا را از کار می اندازند. حتی توی سر، دورِ مغز و جایی که موتورِ حافظه است.
«پیشِ خودش به این نتیجه رسیده بود که آدم ها در لحظه ی چهل سالگی دوباره متولد می شوند. حالا پنج سالی می شد که یاد گرفته بود هر چند ماه یک بار پرانتزِ آزادی برای خودش باز کند، فقط توی همان پرانتز بازی کند و چند ماه بعد آن را ببندد. قبل از چهل سالگی، پخش و پلا بازی می کرد، و بیشتر. وسطِ زندگیِ روزمره، سرِ شام با زن و پسرش، موقع پاساژگردی با زنش، موقع آن بازیِ بی مزه ی ایکس باکس که هیچ وقت ازش خوشش نیامد و همیشه از زیرش در می رفت. از بعدِ پرانتز، کمتر بازی کرده بود. حتی درست و حسابی وقت نکرده بود برود سراغ آن بازی ای که تازگی ها برای خودش ساخته بود. زیر لب گفت باید زودتر بازی اش کنم...»
قیمت نسخه الکترونیک