بروزرسانی: 29 آذر 1404
معرفی و دانلود کتاب صوتی مجمع الوحوش | عطیه عطارزاده | رادیو گوشه
معرفی کتاب صوتی مجمع الوحوش
عطیه عطارزاده در کتاب صوتی مجمع الوحوش، داستان اولین باغ وحش ایران را که در عهد ناصری پدید آمد و به آن «مجمع الوحوش» می گفتند، روایت می کند که چطور در سال های مختلفی که بر این مملکت گذشت، آینه ی تمام نمای ایران و ایرانی شد و آنچه بر سر این مُلک آمد را به خوبی به نمایش گذشت. این قصه از زبان جوانکی روایت می شود که قوشچی سلطان است و از کودکی تا پیری خود را، در دربار شاهی می گذراند.
درباره ی کتاب صوتی مجمع الوحوش
عطیه عطارزاده در کتاب صوتی مجمع الوحوش که از جمله کتاب های مجموعه ی «هزاردستان» نشر چشمه به شمار می رود، در خلال داستانی تخیلی به سراغ یک واقعه ی تاریخی واقعی رفته و به خوبی، وضع مملکت را در دورانی که هجوم اجنبی و ناکارآمدی شاهان، گَرد بیماری و قحطی و اعتیاد و فقر را بر چهره ی مردم نشانده بود، روایت می کند.

قصه از این قرار است که در عهد ناصری، پادشاه در سفری که به فرانسه داشت از مکانی بازدید کرد که به آن باغ وحش می گفتند. شاهِ دنیاندیده که از طرفی عاشق شکار و حیوانات بود و از طرف دیگر، از نمام ابعاد تجددطلبی فقط به عیش و تفریح خود اهمیت می داد، بنا کرد که مانند آن باغ و وحوش و سبزی و نعمت را در ایران، مملکت خود علم کند و نام آن را نیز «مجمع الوحوش» بگذارد. پس از گذر چند سال و اندی، مجمع الوحوش ناصری کامل شد و در آن از پرنده و خزنده و درنده، هر چه که بگویی و بخواهی، یافت می شد.
در کتاب صوتی مجمع الوحوش از زبان راوی داستان می شنویم که چون پدرش سال ها قوش دار مخصوص شاه بود، و از بزرگی و کرم او به خانه و زندگی رسیده بود، از او خواستند که به این عمارت بیاید و مسئول این سرگرمی جدید سلطان باشد. او هم پذیرفت و با خانواده به آن عمارت رفت، جایی که پسرش نیز در کنار باز و ببر و شیر عقاب قد کشید و فن نگهداری از آن ها را فرا گرفت. دیگر می دانست که چطور شهپر باز جمع کند و کنار بگذارد تا هنگام دیدن پرنده ی پرشکسته به بالش ببندد، چطور تکه گوشت لخم خونی را به نرمی در میان دام قرار دهد، چطور با نخ و سوزنِ داغ زده پلک حیوان را بدوزد تا بی آنکه کور شود، به تاریکی خو بگیرد و دستی شود و چطور به کمک همین تکه گوشت های بی استخوان، حیوان را از طبیعت وحشی اش دور کرده و به ذات حیوانات اهلی، دست آموزش کند.
از قصه ی پدربزرگ مادری اش خبر نداشت، اما می دانست که از بابت زبان سرخ، سر سبزش را به باد داده. می دید که مادر چطور کتاب های پدر مقتولش را زیر سرگین جانوران مخفی می کرد، و چطور اگر مجالی بود، چند بیتی از اشعار این کتاب ها را در گوش او و خواهر و برادرش زمزمه می کرد. این کار پدر را عصبانی می کرد و پدر در میان غیض و غضبی که از چشمانش بیرون می جهید، تکه گوشتی را که در دست داشت تا به قفس حیوانی ببرد را پیش صورتشان در هوا تکان می داد و می گفت تنها چیزی که آدم و حیوان را کنترل می کند همین است؛ غذا! مابقی همه حرف مفت است که تنها سرمان را به باد می دهد.
پدر چندان بیراه نمی گفت، سال ها بعد که ناصرالدین شاه ترور شد و مظفر به تخت نشست، همه دیدند که چطور توطئه و فساد و حمله ی اجنبی همین غذا را از مردم گرفت تا در قحطی فقر و نداری و بیماری، پوستشان به استخوان بچسبد و برای زنده ماندن به افیون روی بیاورند. در روزگاری که در کوچه و بازار، دیدن جسد پیر و جوان و کودک که از گرسنگی و بیماری جان داده بودند، به کار معمول و هرروزه ی مردم بدل شده بود، وضع مجمع الوحوش نیز چندان خوب نبود. البته این حیوانات بی زبان، قطعاً اقبال بهتری از مردم کوچه و بازار داشتند که حداقل تکه گوشتی در وعده ی غذاییشان دیده می شد. یعقوب، راوی داستان نیز از روزهایی می گوید که از صدقه سر این حیوانات نورچشمی، آشغال گوشتی هم به او و خانواده اش می رسید تا حداقل از فقر و گرسنگی تلف نشوند و اگر مردند نیز، علتش نقرس بوده باشد...
کتاب صوتی مجمع الوحوش کاری از نشر صوتی رادیو گوشه و انتشارات چشمه است. این کتاب را با صدای میرسعید مولویان می شنوید.
درباره ی مجموعه ی هزاردستان
نشر چشمه داستان های بلند یا نوولای ایرانی را در مجموعه ای با نام هزار دستان منتشر می کند. کتاب مجمع الوحوش یکی از نوولاهای ایرانی است که نشر چشمه ذیل این مجموعه به چاپ رسانده است.
کتاب مجمع الوحوش برای چه کسانی مناسب است؟
اگر به قصه های تاریخی ایرانی علاقه دارید و می خواهید داستانی درباره ی تبعیض، فقر، بی عدالتی و البته عشق بشنوید، این اثر را از دست ندهید.
در بخشی از کتاب صوتی مجمع الوحوش می شنویم
پدرم می گفت سه روز. همایه، مادر این باز را، اما من سه ماه تمام به تاریکی نگه داشتم. ته اتاقک خشتی پشت کشتارگاه دوشان تپه که گوسفندهای آماده ی ذبح را درونش نگه می داشتند. شیر هم سه ماه در تاریکی ببندی رام می شود. باز البته چموش تر است از هر وحش. به ذاتش نیست اخت شدن با آدمیزاد. به همین خاطر است که چشمش می دوزند. اشکره ی صیدشده مغرور است. حواست نباشد جوری خودش را نوک می زند که شاه پرش بشکند و آن وقت پرنده را گلو بریدن بهتر که شکارگیر بی شهبال، صیاد مرده است. قدر ندارد در آسمان نخجیرگاه. پس باید بستش. حتی سرش کلاه چرم بشود گذاشت بهتر.
منبع: https://www.ketabrah.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%B5%D9%88%D8%AA%DB%8C-%D9%85%D8%AC%D9%85%D8%B9-%D8%A7%D9%84%D9%88%D8%AD%D9%88%D8%B4/book/89696