معرفی و دانلود کتاب چزار | محسن پیرهادی | انتشارات آئی سا
انتشار: مهر 18، 1401
بروزرسانی:
29 آذر 1404
معرفی و دانلود کتاب چزار | محسن پیرهادی | انتشارات آئی سا
علاقه مندان به داستان های رئالیستی و دوست داران رمان های اجتماعی، مخاطبین اصلی کتاب چزار از محسن پیرهادی اند.
با محسن پیرهادی بیشتر آشنا شویم
«چزار در زبان لری به معنای «حسرت به دل» است. این نام را به این دلیل برای این رمان برگزیدم که قهرمانان این قصه، هرکدام به نوعی کوله باری از حسرت را به دوش کشیدند و این حسرت ها را پایانی نبود، جز مرگ. خدا را شاکرم که به یاری اش توانستم گوشه ای از دین خود را به آب و خاک اجدادی ام ادا کنم. اسامی و شخصیت های داستان و تمام مکان های موجود در قصه، همه واقعی هستند، اما این داستان صرفاً زاییده ی تخیلات بنده است و هرگز اتفاق نیفتاده است. دلیل استفاده از نام ها و مکان های واقعی، صرفاً جهت تشکر و قدردانی از اهالی روستای مذکور می باشد که هر کدام به سهم خود، بخشی از خاطرات این آب و خاک را ترسیم کرده اند.»
محسن پیرهادی (Mohsen Pirhadi) به سال 1359 متولد شده است. او در کسوت نماینده ی تهران، ری، شمیرانات و اسلام شهر، در مجلس شورای اسلامی مشغول به فعالیت است. وی همچنین، مدیریت روزنامه ی رسالت را بر عهده دارد. از آثار او به عنوان نویسنده می توان به عناوینی چون «چزار»، «سکوت تفنگ» و «پهپاد سیاه» اشاره کرد.
در بخشی از کتاب چزار می خوانیم
یارمحمد دیگر منتظر نماند تا بقیه حرف شان را بشنود. با یک خداحافظی سریع از آن ها دور شد. در دلش غوغایی برپا بود. از طرفی خوشحال بود که سالار به کسی حرفی نمی زند؛ از سویی هم غمگین بود که چرا باید سهل انگاری زیور باعث شود سالار داستان را بفهمد؟ با خودش گفت: "خداروشکر که اسد به جای سالار نبود؛ اگر اسد بود تا الان رخش رو باج گرفته بود؛ یا به همه گفته بود؛ سالار خیلی مردی پسر، یه روز این مردونگی تو جبران می کنم، بهت قول می دم." با گفتن این جمله فکری به سرش زد. سرعتش را بیش تر کرد. کمی بعد به عمارت رسیده بود. در حیاط چشمانش به دنبال سالار گشت. ولی اثری از او در حیاط نبود. به سمت اتاق خودشان حرکت کرد. در همین لحظه صدای کسی را از اصطبل شنید. به طرف اصطبل رفت. درست شنیده بود. صدای سالار بود که با رخش حرف می زد. آهسته بدون این که سالار متوجه حضورش بشود خودش را به درب اصطبل رساند. به آرامی وارد اصطبل شد و گوش تیز کرد. در پشت آخورِ اسب هایی که سبزعلی با خودش برده بود پنهان شد. به درد دل سالار با رخش گوش داد. سالار روبه روی رخش روی آخور نشسته بود و می گفت:
عمده ی وقایع کتاب چزار در محیطی روستایی می گذرد. روایت محسن پیرهادی در اثر پیش رو بخشی عمدتاً نادیده از زندگی روستانشینان ایرانی و روابط ایشان با یکدیگر را در معرض دید مخاطبین قرار می دهد.
آنچه خواندید بخشی از پیشگفتار محسن پیرهادی بر کتاب چزار است. این رمان خواندنی اخیراً به همت انتشارات آئی سا در دسترس مخاطبین علاقه مند قرار گرفته است.
کتاب چزار رمانی به قلم محسن پیرهادی است که وقایع آن در محیطی روستایی می گذرد. شخصیت اصلی این داستان، خانی موسوم به «حاج قاسم» و زن محبوب او به نام «دلبر» است.
درباره کتاب چزار
شخصیت مرکزی کتاب چزار «حاج قاسم» است؛ خانِ روستای «دائی چی» که هیبت و منشِ پرجاذبه اش به طرزی گیرا و زیبا به تصویر کشیده شده است. حاج قاسم مردی نسبتاً تنومند و مقتدر است که بر اهالی روستا نفوذی بی حدوحصر دارد؛ بر همه ی اهالی الّا یک نفر به نام «دلبر». دلبر، همسر حاج قاسم و رئیس خدمه ی خانه ی اوست. عمده ی وقایع رمان چزار حول محور رابطه ی حاج قاسم و دلبرِ جوان می گردد. البته در این بین شخصیت های اصلی و فرعی دیگری نیز در پیشبرد پیرنگ اثر نقش ایفا می کنند؛ از جمله مرد و زنی به نام های «سبزعلی» و «حنا» که با رابطه ی پرفرازونشیبی که با یکدیگر دارند، دردسرهای عدیده ای برای حاج قاسم و اهالی خانه اش ایجاد می کنند...
کتاب چزار مناسب چه کسانی است؟
- چ قدر خنگم من، تو یه اسبی، نمی دونی زشت و بدترکیب یعنی چی؛ تازه بدونی هم زیور رو یادت نیست که... شاید اصلا ندیده باشی اونو، نمی دونم شایدم دیده باشی، با بابام رفته باشی خونه شون، بی خیال! خیلی دلم گرفته... از یه طرف اگه به خان یا مادرم بگم مطمئنم اونا یه بلایی سر زیور بدبخت میارن، زیور هم نباشه، ننه شهناز می میره... آخه به غیر از زیور هیچکی رو نداره، اگر هم ساکت بمونم و به کسی چیزی نگم، همه چی خوبه؛ ولی هر بار مادرمو ببینم از خودم بدم میاد. همین الانم از خودم بدم میاد. اصلا چرا من باید اون جا باشم و اون حرفا رو بشنوم؟ تو بگو چرا این جوری شد؟ دوست دارم بشینم یه گوشه و گریه کنم. این قدر گریه کنم تا بمیرم.
مشخصات کتاب الکترونیک
معرفی کتاب چزار
- می دونی چیه؟ بابام نباید این کارو می کرد، مادرم زن خوبیه. من خیلی دوستش دارم، بابا رو هم خیلی دوست دارم، اما این کاری که کرد اونم با اون زیورِ زشت و بدترکیب... و خودش ناگهان خنده اش گرفت. درحالی که می خندید ادامه داد: