بروزرسانی: 25 آذر 1404
معرفی و دانلود کتاب کلبک | نیره موسوی دلخوش | انتشارات نسل نواندیش
هرچه بیشتر اوج می گرفت، تهران کوچک تر می شد. با خودم گفتم: آتریسا، زمان برای تو صبر نمی کند. باید برای به دست آوردن رؤیاهایت اوج بگیری تا مشکلات بزرگ برایت کوچک و کوچک تر بشود. باید دنبالۀ رؤیاهایم را در استانبول پیدا می کردم. مشکلات من سطح رویی رؤیاهایم را به طرز وحشتناکی پوشانده، باید آن سطح را می شکافتم و به عمق آن می رسیدم؛ به عمق رؤیاها و بلندپروازی هایم. فضای هواپیما پر شده بود از کلمه هایی که از دهان آدم ها پرواز می کرد. عجیب بود. به طرز آزاردهنده ای دچار یک نوع آرامش غیرعادی شده بودم، هدفون را در گوشم گذاشتم و به کلام زن تپل و خوش صدا گوش کردم: «وقتی میای، صدای پات...» زن مسنی کنار دست من نشسته بود و پسر جوانی کنار او، چشم هایم را بستم و داشتم از این صدای بی نظیر لذت می بردم. بعد به یاد مرضی افتادم و فکر کردم اگر مرضی می توانست از همان پایین هم برایم آب روشنایی بریزد و بعد از تصور اینکه چطور ممکن بود کاسه را به هواپیما بزند، خنده ام گرفت، بلند خندیدم، چشمانم را باز کردم، متوجه شدم خانم مسن به طرز عجیبی به من نگاه می کند. اما پسر جوان لبخند می زد.
کتاب کلبک اثر نیره موسوی دلخوش، رمانی عاشقانه در مورد زندگی پرتلاطم دختری به نام آتریسا است. مشکلات ارتباطی آتریسا با مادرش او را وادار به انجام سفری می کند که زندگی اش را دگرگون می سازد.
درباره ی کتاب کلبک
معرفی کتاب کلبک
اگر اهل خواندن رمان های عاشقانه هستید، کتاب کلبک با بیانی روان و شیوا اوقات لذت بخشی را برایتان فراهم می کند.
با نیره موسوی دلخوش بیشتر آشنا شویم
قیمت نسخه الکترونیک
منبع: https://www.ketabrah.ir/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DA%A9%D9%84%D8%A8%DA%A9/book/68378
هنوز مهماندار داشت توضیحات لازم را به مسافران می داد که من روی صندلی ام نشستم. داشتم با خودم فکر می کردم: چقدر خسته کننده است که در هر پرواز مهماندار باید حرف های تکراری بزند. تهران زیر پایم بود، وقتی هواپیما اوج گرفت.
نگاهم از شیشه به تودۀ ابرهای پنبه ای بود که... با عایشه گل تمام مسیر را دویدیم تا سر راه زینب قرار بگیریم، تا مأموریت (جان) برادر عایشه گل را انجام بدهیم. زینب داشت می آمد، عایشه گل خندید و گفت: «شبیه یک ابر پنبه ایه. چقدر سفید و تپله!» بعد ادای راه رفتنش را وقتی با کرشمه باسنش را تکان می داد درآورد، زینب خندید و گفت: «عایشه گل چی کار می کنی؟» هر دو سرخ شدیم و نامه را به طرفش دراز کردیم، سرخ شد و دستپاچه نامه را گرفت و توی سینه بندش پنهان کرد.